ندیدم گنبدی
آمدم اما ندیدم گنبدی ، گلدسته ای
یا ضریحی تا بگیرد دست های خسته ای را
آمدم پایین پایت تا دو رکعت گریه باشم
پای در گل شد ، چه سازی پای در گل رفته ای را
در رواق بی چراغ تربتت آهی کشیدم
چلچراغی روشن آوردی رواق دیده ای را
گفتنی ها را نگفتند از تو و کی می توان گفت
روزهای تیره تر از شام و دست بسته ای را
تیر باران بود و باران می چکید از پیکر تو
ابر تابوت و شنیدم هق هق پیوسته ای را
در هوای ابری چشمان بغض آلود سقا
آسمان می برد بالا روح از تن رسته ای را
(حامد انتظام )