loading...
یار می آید
م. الف بازدید : 20 یکشنبه 06 فروردین 1391 نظرات (0)
آقا يادش مى‌آيد و تعجب مي‌كند كه او چگونه از آن

 اطلاع داشته است. از اينجا ديگر يقين مي‌كند كه او

با (اوليا) سر و كار دارد.

روزى به او مي‌گويد: «بعد از درس با شما كارى دارم.»

چون خلوت مي‌شود، مي‌گويد:

«آقاى عزيز، مسلم است كه شما با جايى ارتباط داريد، به من بگوييد

خدمت امام(عج) مشرف مي‌شويد؟»

استاد اصرار مي‌كند و شاگرد ناچار مي‌شود جريان تشرف خود را بگويد.

استاد مي‌گويد:

«اين بار وقتى مشرف شديد، سلام بنده را برسانيد و بگوييد: اگر صلاح

 مي‌دانند چند دقيقه‌اي اجازه تشرف به حقير بدهند.»

مدتى مي‌گذرد و طلبه چيزى نمي‌گويد و استاد هم از ترس اينكه نكند

 جواب منفى باشد، جرأت نمي‌كند بپرسد؛

ولى به جهت طولانى شدن مدت، صبرش تمام مي‌شود و روزى

مي‌گويد: «از عرض پيام من خبرى نشد؟»

مي‌بيند كه وى اين پا و آن پا مي‌كند؛ مي‌گويد:

«عزيزم، خجالت نكش، آنچه فرموده‌اند به حقير بگوييد؛

چون شما قاصد پيام بودى.» آن طلبه با نهايت ناراحتى

 مي‌گويد: «آقا فرمود: لازم نيست ما چند دقيقه به شما وقت

 ملاقات بدهيم. شما تهذيب نفس كنيد، من خودم نزد شما مي‌آيم.»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 214
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 103
  • بازدید کلی : 5,837